با عصبانیت گفتم دستت را بگیر !
نگاه معصومش به چشمانم گره خورد.و در حالیکه از ترس میلرزید و قطره ای اشک در گوشه ی چشمش جمع شده بود با التماس گفت :
غلط کردم خانم جان من را ببخشید
اما عصبانیتم بیش آز آن بود که او و لطافت روحش را ببینم .
خط کش را بالا بردم تا بر کف دستان کوچکش فرود آورم که:
خانم لطفا من را بزنید !
صدای مردانه ی رضا بود که با آن قد و هیکل درشتش بلند شده بود و با نگاهی ملتمسانه به من ؛ دستش را به سمتم دراز کرده بود و می گقت :
لطفا من را به جای او تنبیه کنید !
چه می توانستم بکنم .
امان از این حس غرور و خودخواهی
یک سمت دست کوچک رهرا ؛ اویی که بسیار دوستش داشتم اما از خطایش نمی توانستم بگذرم
و یک طرف دست تنومندو بزرگ رضا؛ که کار در مزرعه پوست آن را زمخت کرده بود و از دستهایش مردی توانا ساخته بود .
کاشک می دانستند که من توان زدن ندارم و اگر این خط کش فرود آید مانند نسیمی خواهد بود که دست رهرا را نوازش خواهد کرد
و تا به حال آزارم به مورچه هم نرسیده است و این برای اولین بار بود که می خواستم ....
زمزمه ی دانش آموران بلند شد که :
خانم زهرا را ببخشید او کوچک است .. من ....
گویی خواهش بچه ها خشم من را دوچندان کرده بود .
گفتم محال است باید تنبیه شود . او دروغ گفته است و کارش اشتباه ؛ باید یادش بماند
دوباره دستم را بالا بردم تا خط کش را بر کف کوچک او که به سمت من دراز بود بخوابانم که رضا از پشت میزش بیرون پرید و بین من و او ایستاد
خانم ؛ خواهش میکنم من را بزنید !
آخ که او همیشه حامی تمام بچه ها بود .و دوست و یار خوب من در کلاس و روستا ؛
ومن ؛
با کمال قصاوت گفتم :
مداخله نکن
اما رضا گفت: خانم من نمی گذارم ...
از شدت ناراحتی گفتم : پس دستت را بگیر و او با شهامت تمام دست مهربانش را جلو آورد و من ؛ اری من ؛ اسوه ی تکامل و محبت
ضربه ای به کف دست او زدم .
با اشاره ی من زهرا نشست . ورضادر حالیکه به کف دستش بوسه ای میزد آن را لمس کرد و گفت : می توانم بنشینم
نتوانستم جوابش را بدهم
رویم را برگردانم و به بچه ها گفتم هرچه می نویسم یادداشت کنید
و این من بودم که آرام آرام در حالیکه پشتم به دانش آموران بود و سعی میکردم آنها من را نبینند اشک می ریختم
در دل خودم را سرزنش می کردم که
چگونه او مرد میدان انسایت بود و توانست به من به اصطلاح معلم درسی دهد که تا زنده ام فراموش نکنم
زود تصمیم نگیرم و زود عمل نکنم
موضوع مطلب :